ماتت بمحراب...

ماتت بمحراب عینیک ابتهالاتی و أستسلمت لریاح الیأس رایاتی

 

دعاهای من در محراب چشمانت مردند و پرچم های من

 تسلیم بادهای نا امیدی شدند

 

جفّت علی بابک الموصود أزمنتی لیلی و ما أثمرت شئ ًندآتی

 

پشت در بسته ات لحظه هایم خشک شدلیلی و فریادهایم هیچ

 ثمری نداد

 

عامانی مارف ّلی لحنٌ علی وترٍ و لااستفاقت علی نور سماواتی

 

دو سال است که هیچ ترانه ای از من سیم سازی رانلرزانده

 و آسمانهایم از هیچ نوری بیدار نشده اند

 

و أعتق الحبّ َفی قلبی و أعصره فأرشف الهم فی مبّر کاساتی

 

و عشق را در قلبم کهنه {حفظ} خواهم کرد و آن را خواهم فشرد

 و غم و اندوه را تا آخرین قطره خواهم چشید

 

ممزقٌ أنا لا جاهٌ و لا طرف ٌ یغریک فیّ َفخلّینی لآهاتی

 

من پاره پاره ای هستم بی شکوه و بی بر خوردار از زندگی تو

 در مورد من فریب داده شده ای پس مرا با حسرتها یم تنها بگذار

 

لو تعصرین سنین العمر أکملها لسال منها نزیفٌ من جراحاتی

اگر تمام سالهای زندگی ام را جمع کنی{کاملاً بفشاری} از آنها

 خونی از زخمهایم جاری خواهد شد

 

لو کنت ذا طرفٍ ما کنت رافضه حبی و لا کنّ عسر الحال مأساتی

 

اگر در زندگی از چیزی برخوردار بودم مرا رها نمی کردی ولی

 تنگدستی،فقرو ... فجایع زندگی من هستند

 

عانیت عانیت ... لا حزنی ابوح به و لیس تد رین شیئا ًعن معاناتی

 

سختی کشیدم.... اما نه اندوهم را فاش کردم و نه تو چیزی از

 دردهای من می دانی

 

أمشی و أضحک یا لیلی مکابره ًعلّی أخبّی عن الناس احتضاراتی

 

با حالتی متکبرانه راه میروم و می خندم تا شاید بتوانم

 از مردم دردهایم را پنهان کنم 

 

لا الناس تعرف ما أمری فتعذرنی و لا سبیل لدیهم فی مواساتی

 

نه مردم می دانند که مرا چه شده تامعذورم بدارندو نه راهی

 برای دلجویی ام پیش رویشان است

 

یرسو بجفنیّ حرمان ٌیمصّ ُدمی و یستبیح إذا شاء ابتساماتی

 

پهلو گرفته در مژگانم محرومیتی است که خونم را می مکد

و اگر بخواهد خنده هایم رابه تاراج می برد

 

معذوره أنت إن أجهضت لی أملی لا الذنب ذنبکی بل کانت حماقاتی

 

تو معذوری اگر آرزوهای مرا به باد داده باشی گناه گناه تو

 نیست بلکه حماقتهای من است

 

أضعت فی عرض الصحراء قافلتی و جئت أبحث فی عینیک عن ذاتی

 

در پهنه صحرا کاروان خویش را گم کرده ام و آمده ام تا در چشمان

 تو خود را پیدا کنم

 

و جئت أخضانک الخضراء منتشیاً کالطفل یحمل أحلام البریاتی

 

و بی خویش آمده ام به آغوش سرسبز تو همچون کودکی که

آرزوهای معصومش را در دست گرفته و با خود حمل می کند

 

غرست کفک تجتثین أوردتی و تسحقین بلا رفقٍ مسرّاتی

 

و تو دستت را فرو کردی تا گلهای مرا از ریشه در آوری و

 بیرحمانه آرزوهایم را پایمال کنی

 

وا غربتا ... مضاع ٌهاجرت مدنی عنی و ما أبحرت منها شراعاتی

 

وای ازغربت... گم شده ای هستم که شهرهایم ازمن کوچ کرده اند

 در حالی که بادبانهایم هنوز از ساحلش به دریا نرفته اند

 

نفیت أستوطن الأغراب فی بلدی و دمّروا کلّ أشیائی الحبیباتی

 

 

تبعید شدم و بیگانگان در سرزمین من ساکن شده اند و تمام

 چیزهای دوست داشتنی ام را ویران کردند

 

خانتک عیناک فی زیف و فی کذبٍ أم غرّک البهرج الخدّاع مولاتی ؟

 

چشمانت با تقلب و دروغ به تو خیانت کرده اندیا آنکه

 تو را بانوی من ، آن دروغگوی حیله گر فریفت ؟

 

فراشه جئت ألقی کحل أجنحتی لدیکِ فأحترقت ظلماً جناحاتی

 

پروانه ای بودم که میخواستم بالهایم را در دستانت بگذارم که

 به ستم بالهایم آتش گرفتند

 

أصیح و السیف مزروعٌ بخاصرتی و الغدر حطّم أمالی العریضاتی

 

فریاد می زنم در حالی شمشیر در تهیگاهم کاشته شده استو نیرنگ

 آرزوهای گسترده ام را از بین برده است

 

و أنت أیضاً ألا تبّت یداک إذا أثرت قتلیّ و أستعذبت أناتی

 

و تو هم دستت بریده باد اگر کشتنم را ترجیح بدهی و لحظاتم

 را به بندگی بکشانی

 

من لی بحذف اسمک الشفاف من لغتی إذاً ستمسی بلا لیلی حکایاتی

 

برمن منت بگذار با خذف اسم شفافت از زبان من تا

قصه های من بدون لیلی صبح را به شب برسانند.