*-ـرایت الحب سکاراـ-*

زندگی مثل بازی شطرنج میمونه وقتی که بلد نیستی همه می خوان یادت بدن ولی وقتی یاد می گیری همه می خوان شکستت بدن

*-ـرایت الحب سکاراـ-*

زندگی مثل بازی شطرنج میمونه وقتی که بلد نیستی همه می خوان یادت بدن ولی وقتی یاد می گیری همه می خوان شکستت بدن

عشق حقیقی

عشق  چیست؟؟؟؟ لطفا  بیان  خود  را  بگوید و نظر  بدهید

دیوانه پرسید :

       عشق چیست ؟!

                  عاقل جواب داد :

                               دیوانگی ...

                                         و دیوانه بی تفاوت به راه خود ادامه داد ....

 

مهم نیست که پیشم نبا شی مهم نیست که ازم جدا باشی مهم نیست که به یادم نباشی مهم

نیست که دوستم نداشته با شی مهم نیست که مرا در یاد نداشته باشی مهم اینست که در قلب

من جای داری و من تا ابد عاشقانه می پرستمت

 

راز زندگی

راز زندگی

 


در افسانه‏ها آمده، روزی که خداوند جهان را آفرید، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند. یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا، آنرا در زیر زمین مدفون کن. فرشته دیگری گفت: آنرا در زیر دریاها قرار بده. و سومی گفت: راز زندگی را در کوه‏ها قرار بده.
ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته‏های شما عمل کنم، فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بیابند، در حالی که من میخواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد. در این هنگام یکی از فرشتگان گفت: فهمیدم کجا، ای خدای مهربان، راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده، زیرا هیچکس به این فکر نمی‏افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند این فکر را پسندید.

 

http://fenj.blogsky.comمنبع

امتحان پایان ترم

امتحان پایان ترم
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!!

قبر ۰۰۰

بر قبر شخصی نوشته شده بود : کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم

وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که دنیا خیلی بزرگ است من باید کشورم را تغییر بدم بعد ها کشورم را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم .

 در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک من در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم

شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم

 

همتون رو دوست دارم

مواظب خودتون باشید

نورمینا

 

i stay for ever...

روی گلای نرگس

با یک مداد قرمز

هزار دفعه نوشتم

زندگی بی تو هرگز

 

سلام دوستان خوبم

 

مرد و پسرThe man and the child

L’homme et l’enfant

 

 

 

Un homme tomba dans un trou et se fit très mal.

 

روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسیار دردش آمد

 

Un Spiritualiste le vit et dit : Vous avez dû commettre quelque péché.

 

 

روحانی او را دید و گفت:حتما گناهی انجام داده ای

 

Un Scientifique calcula la profondeur du trou.

 

یک دانشمند عمق چاه را اندازه گرفت

 

Un Journaliste l’interviewa sur ses douleurs.

 

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد

 

Un Yogi lui dit : Ce trou est seulement dans ta tête, comme ta douleur.

 

 

یک یوگیست به او گفت:این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند - در واقعیت وجود ندارند

 

Un Médecin lui lança deux comprimés d’aspirine.

 

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت

 

Une Infirmière s’assit sur le bord et pleura avec lui.

 

یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد

 

Un Thérapeute l’incita à trouver les raisons pour

 lesquelles ses parents le préparèrent à

tomber dans le trou.

 

یک درمانگر او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پیدا کند

 

Une Pratiquante de la pensée positive l’exhorta : Quand on veut, on peut !

 

یک تمرین کننده فکر مثبت او را نصیحت کرد که:خواستن توانستن است

 

Un Optimiste lui dit : Vous auriez pu vous casser une jambe.

 

یک فرد خوشبین به او گفت:ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی

 

Puis un enfant passa, et lui tendit la main...

 

سپس کودکی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد

 

این متن به زبان فارسی و فرانسوی هست.

موفق باشید