*-ـرایت الحب سکاراـ-*

زندگی مثل بازی شطرنج میمونه وقتی که بلد نیستی همه می خوان یادت بدن ولی وقتی یاد می گیری همه می خوان شکستت بدن

*-ـرایت الحب سکاراـ-*

زندگی مثل بازی شطرنج میمونه وقتی که بلد نیستی همه می خوان یادت بدن ولی وقتی یاد می گیری همه می خوان شکستت بدن

ماجرای عشق ایرانی . . . (داداشی)

اگر میتوانستم مجازاتت کنم.. از تو میخواستم .... به اندازه ای که تو را دوست دارم .. مرا دوست داشته باشی.

یه داستان عشقی و رمانتیک برای دختر و پسرای شیطون !!!البته به یقین این اتفاق در کشور ما اتفاق نیفتاده. 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کناردستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به موھای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجھی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بھش دادم .بھم گفت:”متشکرم”.

میخوام بھش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم .اما… من خیلی خجالتی ھستم ….. علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنھا باشه. من ھم این کار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشستهبودم. تمام فکرم متوجه اون چشم ھای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به مننگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بھم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به ھم قول داده بودیم که اگه زمانی ھیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با ھم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواھر و برادر” . ما ھم باھم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام ھوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان ھمچون کریستالش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

یه روز گذشت ، سپس یک ھفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ھا روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجھی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با ھمون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بھترین داداشی دنیا ھستی ، متشکرم.

میخوام بھش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم .

اما… من خیلی خجالتی ھستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد . با مرد دیگه ای ازدواج کرد . من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل ازاینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

سالھای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت ھستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته . این چیزی ھست که اون نوشته بود :

” تمام توجھم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه . اما اون توجھی به این

موضوع نداشت و من اینو میدونستم . من میخواستم بھش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی

خوام فقط برای من یه داداشی باشه . من عاشقش ھستم . اما …. من خجالتی ام …

نمی دونم … ھمیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”